خوب یادم هست؛ درست همان روزی بود که از سراسر ساختمان معاونت هنری صدای تبریک و شادباش به مدیر جدید به گوش میرسید؛ همان روزی که آسانسور شیشهای معاونت هنری، دیگر تاب رفت و آمدهای بیش از حد را نداشت. همان روز بود که با خود گفتم، بالاخره یک جا به جایی درست در این مخروبه معاونت هنری انجام گرفت. سن و سال حرفهایام به دوران مدیریت مرادخانی در دهه هفتاد قد نمیداد؛ اما کم تعریف و تمجید هم از دوران مدیریت او نشنیده بودم. میگفتند همان جایگاهی که علی منتظری در تئاتر و علیرضا سمیعآذر در هنرهای تجسمی نزد هنرمندان و مطبوعاتیها دارند، مرادخانی هم در موسیقی دارد. همین شنیدهها بود که مرا هم به آینده موسیقی امیدوار میکرد.
گذشت و گذشت تا اینکه بعد از مطرح شدن اسمهای چون رضا مهدوی و سیدعباس سجادی و ... پیروز ارجمند سکان مدیریت موسیقی را بر عهده گرفت. این انتخاب مرادخانی با توجه به کارنامه ارجمند در طی فعالیتش در حوزه هنری کمی عجیب به نظر میرسید. اما با خود میگفتم حتما مرادخانی چیزی در این مدیر دیده که او را بر این مسند نشانده است و ترجیح دادم به این انتخاب او اعتماد کنم. اما هر چه که زمان میگذشت تصوراتم بیشتر و بیشتر ترک برمیداشت. نقد کردن و سخن گفتن درباره این موضوع کار راحتی نیست. اجازه بدهید کمی مقدمهچینی کنم...
دوستی خاطرهای از مرحوم امیر حسین فردی تعریف میکرد و میگفت که هر وقت امیر حسین فردی اوضاع را آشفته میدید، میگفت: «دستمان زیر پوتین است و چارهای جز سکوت نداریم» و بعد حکایتی از دوران جنگ را تعریف کرد: «سربازی برای عملیات شناسایی مسیر طولانی را شنا میکند تا به مقر دشمن میرسد. به مقر که رسید، آرام دستش را از آب خارج میکند. اما از بخت بد او، در همین حین سرباز دشمن در حال قدم زدن و گشتزنی در ساحل بوده است و از بخت بد این سرباز، پوتینهای سرباز دشمن روی دستهای او قرار میگیرد. او در همین اثنا میایستد و سیگاری روشن میکند و در نهایت بعد از دقایقی راه میافتد. سرباز بختبرگشته هم به خاطر این که عملیات لو نرود و اسیر نشود، هر طوری که شده بود، سنگینی پوتینها را روی استخوانهای انگشتش تحمل میکند. دستانش سیاه و کبود میشود و از شدت درد نیمههوشیار میشود... اما سکوت میکند»
حال حکایت من و مدیری که بارها و بارها در ابتدای زمان مدیریتش از او دفاع کرده بودم و از سابقه درخشانش چه سخنها که نگفته بودم، هم حکایت دستهای زیر پوتین و سکوت دردآور است....
قرار بود صداهای خاموش، بازگردند و زیر زمینیها روی زمین بیایند ؛ نه این که لیست بیست و چند نفرهای از ممنوعالکارها در راهروهای دفتر موسیقی دست به دست شود.حس
قرار بود بودجه موسیقی سر و سامان پیدا کند و شفافسازی مالی در صدر امور قرار بگیرد.
قرار بود دیگر شاهد لغو کنسرتهای مجوز دار نباشیم یا حداقل دفتر موسیقی خودش دیگر مهر لغو را زیر مجوزهای صادرهاش نزند.
قرار بود موسیقی نواحی دیگر در انزوا نباشد و پس از چند سال تعطیلی دوباره شاهد برگزاری جشنواره موسیقی نواحی باشیم.
قرار بود سند راهبردی و توسعه موسیقی تدوین شود تا حداقل موسیقی کمی جدیتر گرفته شود و چشماندازی معین داشته باشد.
قرار بود صندوق حمایت از هنرمندان فعالتر شود و هنرمندان بازنشسته و بیمار و بیکار و... اندکی رنگ حمایت را ببینند.
قرار بود دست مافیا از موسیقی کوتاه شود؛ نه این که یک نفر به واسطه حضورش در یک وزارتخانه مهم، صفر تا صد موسیقی را تعیین کند و بوی متعفن رانت و رانتبازی را در سراسر معاونت هنری بپراکند.
قرار بود بلیت کنسرتها ارزان شود تا موسیقی دیگر کالای لوکسی نباشد و همه مردم بتوانند اجراهای موسیقی را ببینند و موسیقی فقط سهم متمولان نباشد.
اما قرار نبود گرانترین کنسرتها کشور را ارکسترهای دولتی با بلیت 150 هزار تومانی برگزار کنند.
قرار نبود مجموعه معاونت هنری را مشاورانی اداره کنند که در سلامت رفتاریشان هزار و یک سوال قابل طرح است.
قرار نبود تالار وحدت از درجه اعتبار ساقط شود و به محلی برای برگزاری کنسرتهای درجه 2 و 3 تبدیل شود.
قرار نبود پرونده شیوهنامه برگزاری کنسرتها با نیروی انتظامی که نزدیک به 3 سال است از آن سخن به میان میآید، به بایگانی معاونت هنری منتقل شود و بلاتکلیف بماند.
قرار نبود معاونت هنری خود را بینیاز از پاسخگویی بداند و حتی یک نشست خبری هم برای رفع ابهامات خبرنگاران در این دو سال اخیر برگزار نکند و حتی چارت روابط عمومی هم تعطیل شود.
قرار نبود با پول موسیقی مملکت افرادی به مسافرتهای خارجی خانوادگی بروند و عکسهای آنچنانی بیاندازند.
قرار نبود موزه موسیقی به ملک شخصی بدل شود و اداره آن در چارت روابط خانوادگی تعریف شود و قرار نبود استودیوی چند میلیاردی این موزه، برای بهرهبرداری در اختیار چند فرد خاص قرار بگیرد.
مقدمهچینی از حد انتظارم طولانیتر شد؛ حال برویم سر اصل موضوع:
دستمان زیر پوتین سیاه و کبود شد از بس سکوت کردیم و چشممان را روی وقایع ناخوشایند بستیم. دو سال و اندی گذشت و کم کم به این نتیجه میرسم که «امید» همیشه نجات بخش نیست و اتفاقا در خیلی از موارد فقط عذاب را طولانیتر میکند. صحبت کردن درباره این موضوع کار راحتی نیست. اجازه بدهید دوباره مقدمهچینی کنم...