انتشار: ۱۴:۰۵ - ۲۱ خرداد ۱۳۹۷
بازی دهه ۹۰ ایرانی‌ها:

«ما» متمایزیم، متشخصیم و موفقیم

بازی مسابقه‌ای مصرف مانند ویروس همه را در بر می‌گیرد و همه تلاش می‌کنند بازیگر اصلی باشند؛ غافل از اینکه مهمترین برنده بازی طراحان بازی هستند، که از قضا خودشان بازی نمی‌کنند.

پرده اول

تولد ۱۰ سالگی دختر یکی‌یک‌دانه جناب آقای مهندس و بانو است. یک ماه است که او و همسرش مشغول تهیه و تدارک برای این روز خاص هستند. جناب آقای مهندس مدتی است که ارتقای شغلی پیدا کرده و الان نسبت به قبل اصطلاحاً دست و بالش بازتر شده و حالا می‌خواهد برای خانواده‌اش سنگ تمام گذاشته و نقش همسر خوب و پدر فداکار را به نحو احسن ایفا کند و علاوه بر این قدرت مالی‌اش را به رخ همه بکشد و نشان دهد برای خودش کسی شده است. برای همین غیر از همکلاسی‌ها و هم بازی‌های دخترش و خانواده‌هایشان، تمام فامیل و دوستان و همکاران خودش و خانمش را نیز به مهمانی دعوت کرده است. سفارش یک کیک تولد پنج کیلویی و سه مدل غذا داده است. از طریق اینستاگرام یک دی جی کاربلد و یک کمدین نیمه آماتور که هم بتواند بچه‌ها را سرگرم کند و هم با تقلید صدا و تعریف جوک، دل مهمان‌های بزرگسال را ببرد، پیدا کرده است. از آنجایی که همه همسایه‌ها دعوت شده‌اند با خیال راحت پارکینگ و حیاط را برای برگزاری جشن اشغال کرده است. با این همه خرجی که کرده امیدوار است کادوهایی که دخترش دریافت می‌کند به اندازه کافی خوب باشد. چیزی توی مایه‌های گوشی اپل که خودش به دخترش می‌دهد و یا یک خانه عروسکی بسیار بزرگ که همسرش از دبی برای دخترشان خریده است.

پرده دوم

بعد از فوت حاج آقا، دادن نذری روز بیست و هشتم صفر بر گردن پسر بزرگ ایشان افتاده است. الحق و الانصاف خیلی خوب هم از عهده آن برآمده است. بهترین آشپز، بهترین گوشت و سایر مواد غذایی، ظروف یک بار مصرف قابل بازیافت و از آن مهم‌تر مدیریت زمان و افراد، طوری که همه چیز سر موقع انجام شده است. او حتی خلاقیت به خرج داده و امسال یک آب‌میوه پاکتی کوچک نیز کنار هر ظرف غذا گذاشته است؛ به هر حال کلی سعی کرده تا نشان ‌دهد نباید فقط به اداره کردن مغازه پدری در بازار قناعت کند و اگر بخواهد می‌تواند روزی مدیر عامل یک شرکت دولتی هم باشد. او همچنین یک وانت نیز کرایه کرده تا شاگردش به کمک آن غذاهای نذری را در کل محل و بین کسبه بازار و دوستان و آشنایان و فامیل و آدم‌های مهم پخش کند. به هر حال همگی آنها هر سال چشم به راه این نذری هستند، حتی اگر هیچ نیازی به این غذا نداشته باشند؛ تا ببیند امسال قرار است چه بخورند؛ آیا گوشت موجود در غذا به اندازه کافی است؟ آیا برنج غذا ایرانی است یا هندی؟ تا اگر مطابق با سلیقه‌شان باشد حاجی و پسرش را دعا کنند و در غیر این صورت با خودشان بگویند «خدا بیامرزد حاجی را، نذری‌های او چیز دیگری بود، پسرش هیچ وقت نمی‌تواند جای او را بگیرد».

***

تصاویر فوق تصاویر آشنایی است، خصوصا بین طبقه متوسط رو به بالای شهری یا همان گروهی که به قول معروف دستشان به دهانشان می‌رسد. با وجود تفاوت‌های فاحشی که این دو خانواده خصوصاً در اعتقادات مذهبی‌شان با هم دارند ولی شباهت عجیبی بین رفتار هر دوی آنها دیده می‌شود و آن هم علاقه به خودنمایی و نشان دادن قدرت خود از طریق خرج کردن یا به عبارتی دیگر مصرف کردن است؛ طوری که به نظر می‌رسد ساده برگزار کردن مراسم به طور اخص و ساده‌زیستی به طور کلی ارزشی برای آنها ندارد. بنابراین سوال مطرح می‌شود که چه شد در جامعه‌ای مانند ایران که افراد از کودکی تحت تعالیم اخلاقی دین و مذهبی هستند که آنها را به ساده زیستی توصیه می‌کند، اینگونه اسراف و خودنمایی در تار و پود آن نهادینه شده است و تقریباً همه افراد اعم از مذهبی و غیرمذهبی در این مورد، مشابه هم عمل می‌کنند؟

شاید بتوان یکی از علل آن را در سیستم غلط آموزش و پرورش کشور پیدا کرد. در حالی که در بسیاری از کشورهای توسعه‌یافته سعی می‌شود ارزش‌های آن جامعه و به طور کلی ارزش‌های انسانی مهجورمانده نظیر خودباوری، شرافت، صداقت، احترام به افراد و غیره در مدارس از سنین پایین آموزش داده شود. اما در کشور ما از دهه ۶۰ - و کم و بیش تا همین امروز، با شکلهای متفاوت‌تری  مهمترین دغدغه‌های مسئولان آموزشی کشور را شامل می‌شده است و به جای پرورش عزت نفس دانش آموزان، صداقت در رفتار و گفتار، یک‌رنگی و قرار دادن آنها در راهی که باعث شود صرفا برای فرهنگ انسان و انسانیت ارزش قائل شده و هنر انسان شدن را بیاموزند، ترس از کنکور و قبول نشدن در دانشگاه و متعاقبا احساس بی‌ارزش بودن را به آنها آموخته‌اند.

دانش آموزان به خوبی یاد گرفتند که چطور باید در یک دقیقه به تست‌های فلان مبحث ریاضی جواب داد، در حالی که هنوز بلد نبودند بین شخصیت همکلاسی‌شان و میزان درآمد پدرش تفاوت قائل باشند. به جای یادگیری عملی نوع‌دوستی و همدلی با سایر افراد جامعه، عمیقاً یاد گرفتند که همکلاسی‌شان رقیب آنهاست که اگر ضعف به خرج دهند، صندلی آنها را در دانشگاه و در نتیجه آینده و جایگاه شغلی‌شان را خواهد گرفت. در کتاب‌ها و از زبان معلم‌هایشان می‌شنیدند که «تن آدمی شریف است به جان آدمیت...» اما در عمل می‌دیدند که اولیای مدرسه رفتار متفاوت‌تری با بچه‌های مرفه و پولدار داشتند و همین باعث ایجاد دوگانگی‌های شدید ارزشی در رفتار و گفتار آنها شده و نهایت به نهادینه کردن رفتارهای متظاهرانه در آنان منجر شد.

ظهور مدارس غیرانتفاعی و تبعید دانش‌آموزان با خانواده‌های کم‌درآمد به مدارس دولتی، باعث شد بچه‌های دهه ۶۰ به خوبی طعم تلخ اختلاف طبقاتی را از همان دوران کودکی و نوجوانی بچشند و این تفاوت طبقاتی را از موثرترین عوامل در وضعیت فرهنگی خود درک کنند. وقتی که آنها می‌دیدند صرف درسخوان بودن کمکی به عبور از سد کنکور نمی‌کند و لازم است یا باهوش باشی تا وارد مدارس از ما بهترانِ تیزهوش شوی و یا اینکه بتوانی از پس هزینه‌های کلاس کنکور و یا شهریه بهترین مدارس غیرانتفاعی برآیی تا بلکه از این طریق در محضر دبیران کارآزموده آخرین نکات کنکوری را یاد بگیری و توفیق اجتماعی و فرهنگی خود را تضمین کنی در حقیقت داشتند تبدیل به آدمهایی می‌شدند که نمونه تصاویرشان در پرده اول و دوم همین نوشته ارائه شد.

 بدین‌ترتیب نظام آموزشی کشور به عنوان یکی از مهم‌ترین و پایه‌ای‌ترین اجزاء جامعه ما در طول این چند دهه بی‌رحم‌تر از چیزی عمل کرده که بتواند جایگاهی برای معمولی‌ها و بی‌پول‌ها و درحاشیه‌مانده‌ها قائل شود. به همین دلیل است که برای بچه‌های این نسل این طور جا افتاده که ارزش هر فرد به ثروت و طبقه اجتماعی او مربوط است و منابع این کشور ثروتمند در دسترس همگان نیست و جهت برخورداری از این خوان نعمت باید با چنگ و دندان مبارزه کرده و حریف را از میدان به در کرد و هر چه بیشتر بتوانی خود را به منبع قدرت نزدیکتر کنی، احتمال موفقیتت بیشتر خواهد بود. چون تحصیلات و کسب علم و رشد فرهنگی به هیچ وجه ضامن موفقیت و به دست آوردن شأن و منزلت نیست. امروزه دیگر این به عنوان واقعیتی گریز ناپذیر درآمده و و بچه‌های همان نسل مذکور بعد از کشیدن آن همه سختی جهت ورود به دانشگاه حالا که چند سالی‌ست وارد اجتماع گشته‌اند، متوجه شده‌اند که همه آن شعارهای قشنگ چیزی جز سراب نبوده و هر آنچه در دوران تحصیل و سر کلاس‌ها به آنها گفته‌شده فرسنگ‌ها از حقیقت به دور است. آنها می بینند یکی از آسان‌ترین و به نسبت کم‌ریسک‌ترین راه‌های رسیدن به هدف و جبران مافات، همان خودنمایی یا در چشم بودن است که این هم به راحتی با دامن زدن به مصرف حاصل می‌شود. باید آن قدر اصرار به بودن در دایره متشخصان و طبقه انگشت‌نما کنی، آن قدر خودت را شبیه به این گروه هدف (متنفذان و قدرتمندان و مرفهان و...) کنی و به طور ظاهری هم که شده خود را عضوی از آنها جا بزنی، تا بالاخره تو را در جمع خودشان راه دهند و از این طریق رابطه‌ها و ضابطه‌هایی شکل گیرد که برای آینده‌ات خودت و خانواده‌ات مفید است!

بدین ترتیب در نهایت تنها چیزی که در چنین جوامعی مانند جامعه ما، به آدمی تشخص و حتی در موارد بسیاری در معنای متعارف «شخصیت» می‌دهد مصرف است؛ اینکه تو چه چیزی را به چه مقداری و در کجا و با چه هدفی مصرف می‌کنی، کمترین اهمیتی ندارد. آنچه مهم است این است که تو با تن دادن به این فرایند می‌توانی خود را متمایز، متشخص و موفق نشان دهد و جامعه از تو همین را می‌خواهد. علاوه بر این در این مسابقه‌ی مصرف که مانند ویروسی همه را در بر می‌گیرد باید به اندازه کافی زرنگ بود تا بتوان همچنان به عنوان یکی از بازیکنان و بازیگران اصلی به بازی ادامه داد، غافل از اینکه که مهمترین برنده این بازی کسانی هستند که در خود بازی شرکت نمی‌کنند، اما بقیه را به بازی کردن ترغیب می‌کنند.


منبع: خبرگزاری مهر -باهره فرمانفرمایی

ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: